يکشنبه سیم 5 1390

   تا آخرش بخونيد! پشيمون نميشين! 

در يك شب سرد زمستاني يك زوج سالمند وارد رستوران بزرگي شدند. آنها در ميان زوجهاي جواني كه در آنجا حضور داشتند بسيار جلب توجه مي كردند. بسياري از آنان، زوج سالخورده را تحسين مي كردند و به راحتي مي شد فكرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه كنيد، اين دو نفر عمري است كه در كنار يكديگر زندگي مي كنند و چقدر در كنار هم خوشبختند .»

 

پيرمرد براي سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سيني به طرف ميزي كه همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رويش نشست.يك ساندويچ همبرگر ، يك بشقاب سيب زميني خلال شده و يك نوشابه در سيني بود.

 

پيرمرد همبرگر را از لاي كاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تكه ي مساوي تقسيم كرد.

 

سپس سيب زميني ها را به دقت شمرد و تقسيم كرد.

 

پيرمرد كمي نوشابه خورد و همسرش نيز از همان ليوان كمي نوشيد. همين كه پيرمرد به ساندويچ خود گاز مي زد مشتريان ديگر با ناراحتي به آنها نگاه مي كردند و اين بار به اين فــكر مي كردند كه آن زوج پيــر احتمالا آن قدر فقيــر هستند كه نمي توانند دو ساندويچ سفــارش بدهند.

 

پيرمرد شروع كرد به خوردن سيب زميني هايش. مرد جواني از جاي خو بر خاست و به طرف ميز زوج پير آمد و به پير مرد پيشنهاد كرد تا برايشان يك ساندويچ و نوشابه بگيرد. اما پير مرد قبول نكرد و گفت : « همه چيز رو به راه است ، ما عادت داريم در همه چيز شريك باشيم . »

 

مردم كم كم متوجه شدند در تمام مدتي كه پيرمرد غذايش را مي خورد، پيرزن او را نگاه مي كند و لب به غذايش نمي زند.

 

بار ديگر همان جوان به طرف ميز رفت و از آنها خواهش كرد كه اجازه بدهند يك ساندويچ ديگر برايشان سفارش بدهد و اين دفعه پير زن توضيح داد: « ما عادت داريم در همه چيز با هم شريك باشيم.»

 

همين كه پيرمرد غذايش را تمام كرد ، مرد جوان طاقت نياورد و باز به طرف ميز آن دو آمد و گفت: «مي توانم سوالي از شما بپرسم خانم؟»

 

پيرزن جواب داد: «بفرماييد.»

 

- چرا شما چيزي نمي خوريد ؟ شما كه گفتيد در همه چيز با هم شريك هستيد . منتظر چي هستيد؟ »

 

پيرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»


X