چهارشنبه اول 4 1390

روزي يك مرد ثروتمند،پسر بچه ي كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند،چقدر فقير هستند.آن دو يك شبانه روز در خانه ي محقر يك روستايي مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پايان سفر،مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد:عالي بود پدر. پدر پرسيد:: آيا به زندگي آنها توجه كردي؟
پسر پاسخ داد: بله پدر و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر يادگرفتي؟

پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:((فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا.ما در حياطمان يك فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد.ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند.حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود،اما باغ آنها بي انتهاست)).
باشنيدن حرفهاي پسر،زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه كرد :متشكرم پدر،
اما يك سوال دارم چرا ما فقير هستيم؟

دل بسته به سكه هاي قلك بوديم
دنبال بهانه هاي كوچك بوديم
روياي بزرگ شدن خوب نبود
اي كاش تمام عمر كودك بوديم


X